گذشته های شیرین
پسر کوچولوی نازم میدونم کمی دیر به این فکر افتادم که وبلاگ داشته باشی،روزهای پر خاطره زیادی رو پشت سر گذاشتیم«لحظات شیرین،گاهی تلخ،گاهی همراه با نگرانی»در این مدت باعث خیلی از اشک ها و لبخندها تو بودی.
خاطرات روزهای حضورت همیشه به یاد ماندنی است.
دوران بارداری...
٩ماه انتظار شیرین،روزهایی که بی صبرانه مشتاقت بودم.
زمان شنیدن صدای قلبت برای اولین بار ٠٠٠
وقتی که دکتر برای پیدا کردن قلب کوچیکت کمی معطل کرد پر از ترس شدم چقدر برای سلامتی تو دعا کردم از خدا خواستم منو با داشتن یک بچه ناسالم آزمایش نکنه.
اولین سونوگرافی٠٠٠
چقدر سعی کردم توی عکس سونوگرافی دست و پاتو پیدا کنم،ذنبال اعضای بدنت میگشتم که براحتی دیده نمی شد٠
تعیین جنسیت٠٠٠
واقعیتش از اینکه پسر بودی خوشحال شدم چون همیشه توی تصوراتم پسر داشتم و یک حس درونی میگفت بچه ات پسره.
روز میلاد...
شب تولد حضرت علی به خونه آقا بزرگ رفته بودیم موقع نماز صبح در عین ناباوری متوجه شدم که باید به بیمارستان برم دکتر برای گرفتن نوار قلب جنین ما(من و بابا ومامان بزرگ) رو به بیمارستان بنت الهدی فرستاد بعد از گرفتن گزارش اعلام کردندکه باید همون روز زایمان کنم.
رسیدن ساعت های سخت زایمان و اطمینان از اینکه خدا همراه منه
و...میلاد تو
دستان خدا هدیه ای آسمانی را در دستم گذاشت
چیزی شبیه معجزه
یک عروسک زنده،یک قلب تپنده،یک نبض پویا
"خوش آمدی دردانه"
انتخاب اسم...
یادش بخیر چقدر اسم انتخاب کردیم!بلاخره تصمیم گرفتبم اسمتو پارسا بذاریم به معنی "باتقوا "،دوست داشتم مثل معنی اسمت انسان پرهیزگاری باشی.
خدارو شکر روز میلاد مولود کعبه به دنیا اومدی و اسمتو "علی "گذاشتیم به شکرانه این نعمت.
امیدوارم نگاه مولا علی لحظه ای از زندگی تو برداشته نشه.
روزهای سخت نوزادی...
جیغ میزدی و گریه میکردی و من نمیتونستم بفهمم چی میخوای،روزهای سخت ختنه کردنت اینکه فقط با تاب میتونستیم آرومت کنیم یادمه از ترس این جیغات نمیتونستم مهمونی برم همه میگفتن "چرا اینطوریه؟ چرا اینقدر گریه میکنه؟" بخاطر این گریه هات که بند دلمونو پاره میکرد،بابایی بنده خدا چند شب خونه ما خوابیدن که من و بابا دست و پامونو گم نکنیم .اما بعد از مدتی متوجه شدم که خیلی شیکموییو تمام گریه هات برای شیره. "مامان قربون اون شکم کپلیت"
حدود 4ماهگی که بالا آوردنات تموم شد دیگه شدی یک پسر خوب و مودب و تمیز
ازاون زمان به بعد سختی فقط شیطونیات بود که باید مراقبت می بودم و بقیه همه شیرینی،دلم نمیاد بگم شیطونیات شیرین نبوداما انصافا کنترلت نفس گیر بود.
چقدر میخوابیدی تربچه!
یادمه ١٠روزگیت خانواده مامانی برای دیدن تو اومده بودن خونمون، ٢ ساعتی بودن ،تو از همون اول تا بعد از رفتنشون خواب بودی تازه چقدرم از این دست به اون دست چرخیدی و انگار نه انگار.
چقدرم اخمو بودی!
دریغ از یک لبخند که به ملت بزنی دلشون واشه .همه میگفتن" اصلا آدم باهاش راحت نیست،چقد خودشو سنگین میگیره،چرا پا نمیده؟" جوجه یکم اون اخماتو وا کن زشته... عیبه...