علیعلی، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

کودکانه با تو دلبندم

بیست ماهه شدی نازنین

علی...مامانی....خدارو شکر تو رو دارم....شکر....شکر. همیشه فکر میکنم آیا بهتر از تو هم میشه؟؟؟مطمئنم که نمیشه ،خیلی ازت راضیم مامان جون       خب دیگه بسه...فک کنم خیلی احساساتی شدم ، اجازه بده یه کمی از کارات بگم ،چقد توصیف صحنه هایی که ازت میبینم سخته! از چی بگم که حتی معمولی ترین حرکاتت واسم قشنگترین سکانسای دنیاست!    از حرف گوش کردنات: از پله ها میری پایین مواظب خودت باشی...                     " باژه" (باشه)  با قیچی راه نرو ،بشین!             ...
19 بهمن 1392

سیاه پوش محرم...

  ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت یک جهان پنجره بیدار شد از بانگ رهایت تا قیامت همه جا محشر کبرای تو برپاست ای شب تار عدم شام غریبان عزایت عطش و آتش و تنهایی و شمشیر و شهادت خبری مختصر از خاطره کرب و بلایت همرهانت صفی از آینه بودند و خوش آن روز که درخشید خدا در همه آینه هایت کاش بودیم و سر و دیده و دستی چو ابوالفضل می فشاندیم سبک تر ز کفی آب به پایت از فراسوی ازل تا ابد ای حلق بریده می رود دایره در دایره پژواک صدایت (محمدرضا محمدی نیکو)         سینه میزنی و میگی "حنین حنین"(حسین حسین)         ...
15 بهمن 1392

جمله سازی

کوچولوی شیرین زبون من،دیگه داری تلاش میکنی کلماتو به هم وصل کنی و مثل آدم بزرگا حرف بزنی،نمیدونی چقدر حرفات برام شیرینه و چقدر خوب منظورتو میفهمم مامانی... اولین باری که تونستی دو تا کلمه رو کنار هم بذاری حدود یک ماه پیش بود که گفتی " دوشت نه" (دوست ندارم)نمیدونی با همین جمله کوتاه چقد تونستی مارو ذوق زده کنی،هنوز یادمه که چجوری سعی میکردی تمرکز بگیری(چشاتو میبستی یا به یه نقطه خیره میشدی خودتم از اینکه گفتنش برات سخت بود خندت میگرفت)"دوشت...دو...دو...دوشت...دوشت... نه". الان دیگه تا سه کلمه از یه جمله رو میتونی بگی.   "همش اودم" (همشو خوردم) "بابا ماماش آموشهههه" (بابا ماشین خاموش کن) "ماست بیز" (ماست بریز) "مام...
22 دی 1392

واکسن زنون

  سلام همه دنیای مامان...   یکی یکدونه شکر خدا  ١.٥ ساله شدی و 5 روزه که از زدن واکسن 18 ماهگیت میگذره،چه روزی داشتیم با تو مامان جان...   یکی دو ساعتی بعد از واکسن خبری از درد نبود اما بعدش چشت روز بد نبینه ...تازه داشتی دردارو حس میکردی و با کوچکترین تکون با ناله میگفتی "پا...پا"    آقا مثل شاهزاده ها میشستن و دستور میدادن و به خودشون یه تکون نمیدادن ما بیچاره ها هم کت بسته آماده به خدمت.   راه رفتنت بعد از چندین ساعت اونم با اصرار ما واقعا دیدنی بود ،جرات گذاشتن پاتو روی زمین نداشتی و چنان لنگ لنگان راه میرفتی که انگار چه خبره. چقد ادا اطوارتو دوست دارم مامانی... &n...
22 آذر 1392

از با مزه گی هات بگم...

هر چیزی رو خراب کنی یا ببینی شکسته یا یه تیکه از وسیله ای که شکسته رو جایی ببینی اونقدر "نچ نچ" میکنی تا ما بگیم وای خراب شده وای وای.     چند روزه که یاد گرفتی ١ تا ١٠ بشمری  البته با ترتیبی کاملا  مهندسی و میشه فهمید که به عدد"٨" علاقه زیادی داری. "دت_دو _د _دا_هشت _هشت_ده" چند روز پیش برای اینکه تشویق شی داشتم به بابا میگفتم:آقا سعید ببینین علی میتونه ١ تا ١٠ بشمره،تو هم سریع و بدون هیچ مقدمه ای گفتی "ده ه ه ه " (مرسی که اینقد شمرده شمرده ١ تا ١٠ شمردی )     یه روز خودکاری که دستت بودو انداختی توی سوراخ پایه بخاری ( قطر این سوراخ به اندازه یک انگشت ...
29 آبان 1392

شعر میخونیم...شعر میخونیم

دردونه مامان این روزا یاد گرفتی شعر بخونی قربون اون جواب دادنت برم که اگه ندونی هم  کم نمیاری و یه چیزی واسه خودت میگی. الان که دارم مینویسم ساعت ٩:٣٠ صبحه ، همین الان از خواب پاشدی و با چشای پفالو در حالی که هنوز چرت میزنی و یک لبخند خوشگل ،داری منو نگاه میکنی ...بللللللللله ...دیگه داری میای سمت من که شیطونی کنی   باید برم واست فرنی درست کنم ادامشو بعدا مینویسم. دوباره اومدم ... الان ساعت ١ ظهره و تو خوابی     خب،داشتم میگفتم تازگیا شعر میخونی وروجک ..  اردک تنها به روی ؟جواب میدی " آب "     پراشو بسته میخواد؟  " باخ " سرتو...
27 آبان 1392