علیعلی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

کودکانه با تو دلبندم

جمله سازی

کوچولوی شیرین زبون من،دیگه داری تلاش میکنی کلماتو به هم وصل کنی و مثل آدم بزرگا حرف بزنی،نمیدونی چقدر حرفات برام شیرینه و چقدر خوب منظورتو میفهمم مامانی... اولین باری که تونستی دو تا کلمه رو کنار هم بذاری حدود یک ماه پیش بود که گفتی " دوشت نه" (دوست ندارم)نمیدونی با همین جمله کوتاه چقد تونستی مارو ذوق زده کنی،هنوز یادمه که چجوری سعی میکردی تمرکز بگیری(چشاتو میبستی یا به یه نقطه خیره میشدی خودتم از اینکه گفتنش برات سخت بود خندت میگرفت)"دوشت...دو...دو...دوشت...دوشت... نه". الان دیگه تا سه کلمه از یه جمله رو میتونی بگی.   "همش اودم" (همشو خوردم) "بابا ماماش آموشهههه" (بابا ماشین خاموش کن) "ماست بیز" (ماست بریز) "مام...
22 دی 1392

واکسن زنون

  سلام همه دنیای مامان...   یکی یکدونه شکر خدا  ١.٥ ساله شدی و 5 روزه که از زدن واکسن 18 ماهگیت میگذره،چه روزی داشتیم با تو مامان جان...   یکی دو ساعتی بعد از واکسن خبری از درد نبود اما بعدش چشت روز بد نبینه ...تازه داشتی دردارو حس میکردی و با کوچکترین تکون با ناله میگفتی "پا...پا"    آقا مثل شاهزاده ها میشستن و دستور میدادن و به خودشون یه تکون نمیدادن ما بیچاره ها هم کت بسته آماده به خدمت.   راه رفتنت بعد از چندین ساعت اونم با اصرار ما واقعا دیدنی بود ،جرات گذاشتن پاتو روی زمین نداشتی و چنان لنگ لنگان راه میرفتی که انگار چه خبره. چقد ادا اطوارتو دوست دارم مامانی... &n...
22 آذر 1392

از با مزه گی هات بگم...

هر چیزی رو خراب کنی یا ببینی شکسته یا یه تیکه از وسیله ای که شکسته رو جایی ببینی اونقدر "نچ نچ" میکنی تا ما بگیم وای خراب شده وای وای.     چند روزه که یاد گرفتی ١ تا ١٠ بشمری  البته با ترتیبی کاملا  مهندسی و میشه فهمید که به عدد"٨" علاقه زیادی داری. "دت_دو _د _دا_هشت _هشت_ده" چند روز پیش برای اینکه تشویق شی داشتم به بابا میگفتم:آقا سعید ببینین علی میتونه ١ تا ١٠ بشمره،تو هم سریع و بدون هیچ مقدمه ای گفتی "ده ه ه ه " (مرسی که اینقد شمرده شمرده ١ تا ١٠ شمردی )     یه روز خودکاری که دستت بودو انداختی توی سوراخ پایه بخاری ( قطر این سوراخ به اندازه یک انگشت ...
29 آبان 1392

شعر میخونیم...شعر میخونیم

دردونه مامان این روزا یاد گرفتی شعر بخونی قربون اون جواب دادنت برم که اگه ندونی هم  کم نمیاری و یه چیزی واسه خودت میگی. الان که دارم مینویسم ساعت ٩:٣٠ صبحه ، همین الان از خواب پاشدی و با چشای پفالو در حالی که هنوز چرت میزنی و یک لبخند خوشگل ،داری منو نگاه میکنی ...بللللللللله ...دیگه داری میای سمت من که شیطونی کنی   باید برم واست فرنی درست کنم ادامشو بعدا مینویسم. دوباره اومدم ... الان ساعت ١ ظهره و تو خوابی     خب،داشتم میگفتم تازگیا شعر میخونی وروجک ..  اردک تنها به روی ؟جواب میدی " آب "     پراشو بسته میخواد؟  " باخ " سرتو...
27 آبان 1392

پازل بازی

گل پسر...تاج سر... قند عسل این روزها حسابی غافلگیرم می کنی،الان یکسال و 5 ماه و 7 روزته و این چند روز اخیر چیزای زیادی یاد گرفتی.  میتونی پازلتو بچینی و جای همه حیووناشو بلدی،البته جا زدن بعضیاش برات سخته و وقتی نمیتونی این کارو انجام بدی جیغ میزنی که من بیام و به دادت برسم.  " یکم جنبه بازی فکری داشته باش مامانی"         اینم بگم یکی از علاقه هات  اینه که کنارت بشینم و با هم پازل بچینیم و اگه کار داشته باشم  و بخوام برم  مرتب میگی  " ماماااان ...بیش  "یعنی مامان بشین.       ...
21 آبان 1392

مرگ آخرین نقطه پرواز پرستوها نیست...

پسر عزیزم  روزهای غمگینی رو پشت سر میذاریم ،چند روزیه که آقاجان(پدربزرگ بابا)رو از دست دادیم و الان جای خالیشو حس می کنیم . خدا اینطور خواسته و اطمینان دارم که از ما دور اما به خدا نزدیکتر شده.     با اینکه خاطرات زیادی ازشون ندارم ولی هر چه که در ذهنم هست همه جلوه هایی از شرافت و ایمان این عزیزه.آخرین باری که دیدمشون علی رغم سن زیادشون مثل بچه ها با تو بازی کردن تا اجازه بدی بوست کنن(آخه اون زمان خیلی غریبی میکردی).   زندگی دفتری از خاطره هاست...یک نفر در دل شب...یک نفر در دل خاک...یک نفر همدم خوشبختیهاست،یک نفر همسفر سختیهاست ،چشم تا باز کنی زندگی میگذرد...ما همه همسفریم.   دوس...
21 آبان 1392

آقا شدی ماشاالله

این یکسال و چهار ماه مثل یک چشم به هم زدن گذشت. روز به روز بزرگتر شدنتو حس میکنم الان دیگه یک پارچه آقا شدی یکی یکدونه من.   حالا دیگه خیلی چیزها رو میفهمی،خانم و آقا و دخترو پسرو میشناسی،وقتی ازت می پرسم کدوم عکس خانومه کدوم آقا ؟انگشتتو میذاری روشو میگی "ایناش" دیگه میتونم بفهمم چیزی رو واقعا می خوای یا نه،قبل از این می پرسیدم اینو میخوای جواب می دادی   "هوم"        اینو نمی خوای      "نه" منو دوست داری   "هوم"                    منو دوست نداری   "نه" ...
13 آبان 1392

گذشته های شیرین

پسر کوچولوی نازم میدونم کمی دیر به این فکر افتادم که وبلاگ داشته باشی،روزهای پر خاطره زیادی رو پشت سر گذاشتیم«لحظات شیرین،گاهی تلخ،گاهی همراه با نگرانی»در این مدت باعث خیلی از اشک ها و لبخندها تو بودی. خاطرات روزهای حضورت همیشه به یاد ماندنی است.     دوران بارداری... ٩ماه انتظار شیرین،روزهایی که بی صبرانه مشتاقت بودم. زمان شنیدن صدای قلبت برای اولین بار ٠٠٠ وقتی که دکتر برای پیدا کردن قلب کوچیکت کمی معطل کرد پر از ترس شدم چقدر برای سلامتی تو دعا کردم از خدا خواستم منو با داشتن یک بچه ناسالم آزمایش نکنه.   اولین سونوگرافی٠٠٠ چقدر سعی کردم توی عکس سونوگرافی دست و پاتو پیدا کنم،ذنبا...
7 آبان 1392